اولین تجربه!!!!!
…قرار شد به جای اُستادم، برای آموزش “وبلاگ نویسی” برم چند تا مدرسه .
اولین مدرسه پنجم تیر از ساعت 10 صبح بود هر کاری کردم مدیرش قبول نکرد که روزش رو حتی یه روز تغییر بدم
- آخه دوشنبه پنجم تیر آخرین روز امتحاناتم بود-
خلاصه برنامه هام رو ردیف کردم، اما از اونجایی که ما فقط برنامه ریزیم نه مدّبر و تدبیر فقط و فقط از آنِ خداست چیزی شد که فکرش رو نمیکردم
بله، برادر همسرم جمعه زنگ زد که یکشنبه به همراه خانوادش برای بردن خانمش به دکتر از شمال میاد خونمون. با خودم گفتم غریبه که نیستن…
روز شنبه وقتی که دخترم-ریحانه- رو از مهد آوردم فاطمه- دختر بزرگم- گفت که پشت خط با من کار دارن…
بله درست حدس زدین… باز هم مهمون اما اینبار دختر عمه شوهرم با شوهر و دو تا پسرش بعد یازده سال، یکشنبه شام می خواستن بیان خونمون
یه لحظه دنیا دور سرم چرخید
چه حکمتیه روز میلاد قمر بنی هاشم ، درست روز قبل از آخرین امتحانم ، مهمون اونم هم ناهار هم شام…
جاتون خالی غذاهارو به نیت حضرت عباس بار گذاشتم
برادر همسرم که غروب با خانوادش رفت خونه یکی از اقوام شام اونجا بود
مهمونای منم بعد شام رفتن …حالا یازده و نیم شب و من و کتاب “نظام سیاسی اسلام” عجب شبی بود
شاید باور تون نشه هم خوندم هم دوره کردم!!! (خودم هنوز باور نمیشه)
راستش اصلا طاقت بی خوابی رو ندارم ، عزا گرفته بودم که حالا با این بی خوابی و خستگی مهمونداری روز قبل چطور برم سر کلاس، وبلاگ نویسی یاد بدم اونم به دخترای دبیرستانی!؟
بعد از امتحان به همراه دختر خودم رو هر جوری بود رسوندم دروازه شمرون _محل تشکیل کلاس _15 دقیقه دیر رسیدم، کلی عذر خواهی کردم ، وارد کلاس شدم باور کردنی نبود37 تا دانش آموز از پایه اول تا سوم دبیرستان بسیار پر انرژی
خودم رو جمع و جور کردم با یه"صلوات” و یه “بسم الله ” شروع کردم
خلاصه با تموم این حرفا، “اولین تجربه"، تجربه خوبی بود.
* الهی! تو که اولش را خیر نوشتی عاقبتش را نیز خیر بنویس آمین یا رب العالمین