یه خاطره
صبح روز چهارشنبه اول ماه رجب، روز میلاد امام محمد باقر علیه السلام ( یه روز پائیزی ، آبان سال 1375) بعد از نماز صبح آماده میشدم برم مدرسه (اول دبیرستان بودم) صدای در خونه همه ما رو هراسون کرد کسی به شدت در رو میکوبید.
به سرعت رفتیم در رو باز کردیم خاله ام در حالی که دختر 18 ماهش رو بغل داشت با یه حال و هوای آشفته پشت در خونه بود تعجب کردیم
آخه قرار بود ساعت 9 صبح بیاد خونمون با مامانم بره برای ایوون خونش پرده بخره
مادرم پرسید: چی شده!؟
خاله گفت : مجتبی( شوهرش) حالش خیلی بده …( بعدش گریه امونش نداد)
همگی از خونه خارج شدیم در حال سوار شدن به آژانسی بودیم که خاله با همون اومده بود خونمون مادرم گفت: زنگ میزدی اورژانس
خاله گفت: از اورژانس اومدن…
مادرم: خب!؟
خاله: گفتند از دست ما کاری ساخته نیست
مادرم با حالت غضب گفت: یعنی چی که کاری از دست ما ساخته نیست
خلاصه ماشین راه افتاد از خونه ما تا خونه خاله راهی نبود اما خیلی طول کشید تا رسیدیم.
هنوز چیزی رو که میشنیدیم باور نمی کردیم خاله گفته بود که دکتر اورژانس گواهی فوت رو صادر کرده.
دنیا دور سرمون می چرخید باورش سخت بود…
به خودم اومدم دیدم پشت در خونش هستیم خاله در رو باز کرد وارد شدیم
سکوت بود و سکوت
از روی ایوون خودمو به اتاق رسوندم
آقا مجتبی رو دیدم ، در حالی یک جورابش رو پوشیده بود و دیگری رو مهلت نیافته بود کامل بپوشه، هنوز استکان چای صبحونش کنارش بود
باورش سخت بود، کسی که با تمام امید حاضر میشد بره سر کار حالا حتی نمی تونست چشماشو ببنده البته همیشه مشنویم که مرگ نزدیک تر از اون چیزیست که فکرش رو می کنیم اما انگار برامون یقین نشده و فکر می کنیم هنوز ما وقت داریم و شامل ما نمیشه ولی مرگ واقعیته
هر کسی پی کاری بود همسایه ها رو خبر شدن به خوننواده ها خبر دادن ….
اما نیلوفر 18 ماهه خودش رو مدام روی پدرش می انداخت و صداش میکرد که بیدار شو . آره اونم فهمیده بود چی شده اما فقط نمی تونست بگه
خلاصه صبح روز جمعه سوم رجب مصادف با شهادت امام هادی علیه السلام در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
حالا دخترش دبیرستانیه و میخواد دکتر مغز و اعصاب بشه ولی من هر بار با حلول ماه رجب به یاد او و همه مسافران ابدی میفتم
روحشون شاد