بیا ای مسافرِ جمعه ...
بیا ای مسافرِ جمعه
بیا که جاده انتظار سالهاست قدم های تو را می طلبد…
بیا ای مقتدای شقایق ها، ای قبله ی نماز عشق پرستو ها
بیا ای ساحل آرزوهای من، بیا که در امواج دریای فتنه و جهل سرگردانم
بیا ای قلب زمان، ای نبض ثانیه ها
بیا که زمان برای رسیدن به وصل تو شتابان رخش می راند.
نمی دانم تو را به کدامین نام بخوانم !؟ ” غریبِ آشنا ” یا ” آشنای غریب”
اما هرکه باشی تو را فقط به نامی می خوانم که قلبم تو را بدان می خواند
چون می شناسمت نگرانم که تو را در غبار گناه و معصیتم گم کرده باشم.
بیا، بیا که همه در هجرت سرود وصل می خوانند
چلچله ها، چکاوک ها، گنجشکان، همه و همه تو را می سرایند
نمی دانم کجایی از این رو فریاد می زنم و از اعماق وجود خاکیم تو را می خوانم، تو را که نجواهای شبانه ات دردهای بی درمان قلبم را درمان می کند تو را می خوانم که اشکهای غلتان روی گونه هایت غبار ضلالت و گمراهی را می زُداید.
شاید تو در همسایگی ما باشی و کوچه پس کوچه های غبار گرفته ی دلم شاید محل عبور تو باشد
می دانی!؟ خشت های خانه ی دلم همه بوی انتظار می دهن.
از ناودان های بام احساس قطرات حسرت جاریست
پنجره های شهر عشق در انتظار لحظه ای هستند که رو به نگاه تو وا شوند
آب یخ زده ی حوض نگاهم منتظر است که از نگاه تو ذوب شود
کویر خسته ی سینه ام به امید باران اشک توست تا لباس سبزه بپوشد
پیچک های نگاهم را هر روز به امیدِ وصلِ تو بر حصارِ مرتفعِ انتظار می پیچانم
گوش دل را به زمین می سپارم تا شاید صدای آهسته ی گام هایت را بشنوم، همراه قمریانِ خانه ی دل چشم به راه پر پیچ و خمی می سپارم که انتهایش به نگاه تو می رسد
اینبار با پای دل به “طورِ سینا” ی انتظار تو آمده ام و با زبان الکن خویش برای تو سرودِ فرج می خوانم
دست های گدایی دلم را ببین که به التماس لحظه ای نگاهت به آسمان بلند است و اشک های سرازیر برگونه های احساسم، نهالِ امیدِ دیدارِ تو را آبیاری می کند
بیا و ببین که همچو خلیل در آتشِ طعنه های بی خبران از عشق تو افتاده ام
اما… گرمای شعله های آتش آنان در برابر شعله های آتشِ عشقِ تو را شراره ای بیش نیستند
بیا و ببین که ابراهیم گونه اسماعیلِ دل را به قربانگاهِ عشق تو آورده ام
بیا و ببین که یعقوب کنعانم در فراقِ یوسفِ دل
بیا وببین کشکول نیاز بر دوش، در شبِ تاریک و ظلمانیِ انتظار، پی خانقاه عشقِ تو می گردم
بیا که سجاده ام تشنه ی لطف و عنایت نگاهِ توست
بیا که حمد هایم دیگر قدرت اعجاز ندارند
بیا و حصارِ ترسی را که در دلم بنا شده بشکن
همه ی ترسم از روزی ست که آنقدر غرقِ گناه شوم که اگر لحظه ای تو را ببینم پرده ی گناهانی که بر چشمم آویخته شده، باعث شَوَد تو را نشناسم
ای صحرا نشین فاطمه
آن روز را نُشانم مده که تو را ببینم و نَشناسَمَت
بیا
بیا و جمالت را نشانم بده
بیا که جهان تشنه ی عدل و داد توست
بیا و با برق شمشیرت ، سینه ی ظلمانیِ ما را بشکاف
بیا و انتقام یاس پرپر شده ی گلزار محمد( صل الله علیه و آله) را بگیر
بیا و قبر گمنامِ نیلوفرِ باغ عشق را نشانم بده
بیا که دیگر جامِ صبرِ ایوبی ام لبریز شده
بیا ای یوسفِ زیبای فاطمه (علیها السلام)
بیا که دستانِ مشکل گشای تو را می خواهم تا گره های کورِ زندگیم را بگشاید
بیا ای گل نرجس …………… ای حجة بن الحسن العسکری